زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها با سیدالشهدا در بازگشت به کربلا
پیری زمین گیرم، صبوری ناخوش احوال حس میکـنم افـتـادهام از شیبِ گودال یـادم نـرفــتـه ذوالـجـنـاح بـیسـوارت یــادم نــرفـتـه دخـتــران بـیقــرارت یـادم نـرفـته سنگ بر آئـیـنهات خورد یادم نرفته چکمهای بر سینهات خورد یـادم نـرفـتـه گـریـهام سـیـلاب میشد طـفـلـی رقـیـه پـا بـه پـایـم آب میشـد زهـرا شـدم، در تـنـگـنـا آتـش گـرفتم من زودتـر از خـیـمـههـا آتـش گـرفتم از کـربـلایت زخـمـی و بیبـال رفـتم بـا چـشـم هـایـی تـار از گـودال رفـتـم از حال و روزم بیخـبـر بودم بـرادر با شمر و خولی هـمـسفـر بودم برادر با دست خـالی جنگ آن اغـیـار رفـتم بـا چــادر خـاکـی ســرِ بــازار رفـتــم خاکستر غـم، بر سر من ریخت کوفه خورشید را از شاخهای آویخـت کوفه رفـتــم، بـرای مــانـدن اســلام رفــتـم بـا آسـتـیــنـی پـاره شـهـر شـام رفـتـم از خـنـدههای سـاربـان رنجـیـد زینب آخـر سـرِ دروازه را هـم دیــد زیـنـب از راههای سخت و بیبـرگـشت رفتم با دستهـایی بـسـته پـای طشت رفـتم پـیـراهـنت را سـوخـتـم تا پس گـرفـتم با خونِ دل عـمـامـهات را پس گرفـتم در قـتـلـگـاه غـم، زمـین گـیـرم برادر دارم به قـتـل صـبـر میمـیـرم بـرادر
|